برای نگاه معصومانه اش :
نقشم رابر کوزه ای
زنی
با دستهای همیشه خاکی
و رنگهای زرد و آبی و قرمز
در لابلای انگشتانش
که دوستداشتنی ترش میکرد ،بست
من شبیه طبیعتی شدم
که کوهی درانتهای کوزه
و جنگلی در دامنه اش
و رودی که
به نظاره گرش
سلام میکند!
طبیعت زیباست و افسوس
انسان برای آسایشش
آرامشش را فراموش کرد!
من شبیه
کودکی یتیم شدم
که نقش اشکش
هنرمندانه با رنگهای
سفید و سیاه و خاکستری
نقش بسته است
کودک زیباست وافسوس
پدرش چیزی نیست
جز نقش اسمی بر سنگ گوری!
من شبیه ماهی قرمز شدم
که در لابلای رنگهای آبی و سفید
زندانی تُنگ بلورین است
ماهی قرمز زیباست
ولی افسوس
بهایی ندارد جز
سیزده روز نوروز!
دستهای همیشه خاکی اش
و رنگهای زرد و آبی و قرمز
در لابلای انگشتانش را دوست داشتم
و اینکه
حتی یکبار
دستهایش را بشویم
و ترکیب آب و خاک و رنگها راببینم
آرزویم بود
وافسوس
خیلی زود
نقشهایم مُرد
و در خاطرم و در خاطرش
طبیعت ماند و اشک یتیم و ماهی قرمز زندانی تنگ
و حسرت شستن دستهایش!
عناوین یادداشتهای وبلاگ